دفتر خاطرات من

خوب،بد،زشت

دفتر خاطرات من

خوب،بد،زشت

خیلی دلم گرفته،به شدت احساس تنهایی میکنم.

خیلی ازهم دور شدیم.

روزهایی که قهریم،با روزهایی که آشتی هستیم تفاوتی ندارن باهم.

باورم نمیشه چهارشنبه چون خونه مامانش نرفتم باهام حرف نمیزد

در این حد بچه ننه و مزخرفه.

دلم میخواد سرشو بگیرم محکم بکوبم تو دیوار

اینقد بکوبم تا هیچی ازش نمونه..

هم خودش رو هم مامانش رو.

خدا نگذره از مادرهایی که بچه هاشون رو این مدلی بزرگ میکنن.

هیچوقت حلالشون نمیکنم مادروپسر رو.

 

 

 

امیدوارم بخت دخترجان مثل مامانش نشه

آخه بابای منم همینطوره.

هیچوقت مارو نمیدید وقتی پای خانوادش وسطه.

اینم از شانس من،مثل مامانم تنهام.

 

 

خدایا خیلی ازت دلخورم.

چه جوری داری خدایی میکنی؟

به امام و پیامبرات یاد میدی عدالت و حق

بعد خودت انحامش نمیدی؟

اونجا بهت چیزی نمیگن؟

یه کم تجدید نظرکن لطفا