دفتر خاطرات من

خوب،بد،زشت

دفتر خاطرات من

خوب،بد،زشت

چند روز پیش،ال باخواهرم اومد خونمون

یه کیک خریده بود

خیلی خوب بود.

البته من همچنان بهش پیام نمیدم

ال خیلی فرق کرده بود.

 

 

 

خواهرم کرونا گرفته و من از پنجشنبه هفته پیش

ندیدمشون، دلم برای خونمون و دورهم بودنمون تنگ شده.

خونه مادرشوهر رفتن همچنان عذابه

جهنم رفتن راحت تر از خونه مادرشوهر رفتنه.

 

 

 

خاله ریزه هم 20ماه و 26 روزشه

خیلی خوب صحبت میکنه.

یکریز درحال حرف زدنه

به قول آدم مثل رادیوی کهنه.

 

 

 

پدرشوهر هم اومده

ازوقتی ازاون خونه رفته

خیلی تپل شده، دوری ازمادرشوهر بهش ساخته. 

دیگه کسی نیست هی تیغش بزنه. 

عید امسال 3میلیون وخرده ای داده 

پرده خریده برای پذیرایی

درحالیکه پردش هیچ ایرادی نداشت. 

بعد همیشه از بی پولی میناله. 

 

 

 

کاش یه قسمت ازمغزم که خاطرات تلخ مادرشوهرتوشه

فراموشی میگرفت.

میتونستم راحت زندگی کنم

 

چقد طولانی نبودم. 

چندباری خواستم بیام بنویسم 

گفتم نمیشه هروقت غصه دارم بیام بنویسم که. 

 

 

خاله ریزه 17ماهش رو تموم کرده. 

خیلی چیزهارو میتونه بگه

جمله هم میگه. 

مثل بابا اومد

بابا بود/نبود

خیلی بامزه شده. 

دیگه مثل قبل اذیت نمیکنه. 

 

 

 

مادرشوهر و آدم(اسم جدید شوهرجان) 

هم همچنان مشغول دراوردن اشک بنده هستن. 

مثل قبل ترسو نیستم. 

جوری میرم ومیام که خودم میخوام

نه جوری که اینا میخوان. 

چه فرقی میکنه به حرفشون گوش بدم و اشکمو دربیارن

یا حرفشونو گوش ندم و اشکمو درمیارن. 

باز اینجوری نمیسوزم که چرا حرفشونو گوش دادم. 

 

 

با ال هم دوستیمو تموم کردم. 

گفتم درِ همچین دوستی رو باید گِل گرفت

دوستی که با دوستای جدید فراموش بشه،

اسمش دوستی نیست. 

الکی 26 سال خودمونو گول میزدیم. 

 

 

 

کلا دارم تغییر میکنم😁

 

 

 

از وقتی یادم میاد دردسری برای خانوادم نداشتم.

آروم و حرف گوش کن بودم.

سعی میکردم کارهام رو خودم انجام بدم که دیگران به زحمت نیفتن.

موقع اسباب کشی هم همه کارها رو خودم انجام دادم.

موقعی که دخترجان اومد،بعد ۱۰ روز اومدم خونه خودمون

من بودم و دخترجان،فقط همون دو روز تو هفته میرفتم خونشون

که باعث دردسر نباشم.

وهمچنان هم خودمم و دخترجان.

این چند روز دخترجان بدقلق شده بود.

خانوادمم میدونستن چقد اذیت میکنه.

اما هیچکدوم حاضر نشدن حتی شده نیم ساعت

بیان پیشم.

دیروز دخترجان از ساعت ۸ صبح تا ۱۰ شب بیدار بود 

بدنم به قدری کوفته س انگار زیر مشت و لگد لهم کردن.

چقد منتظر بودم این دو روز، که خانوادم رو پشت در ببینم.

 

بعد این دیگه هیچوقت انتظاری ازشون نخواهم داشت.

بعد این روزهای دوشنبه و چهارشنبه از صبح نمیرم خونشون

وقت نهار میرم که بیشتر اذیت نشن.

روزگار همیشه اینطور نمیمونه،این روزها هم تموم میشه.

خیلی دلم گرفته،به شدت احساس تنهایی میکنم.

خیلی ازهم دور شدیم.

روزهایی که قهریم،با روزهایی که آشتی هستیم تفاوتی ندارن باهم.

باورم نمیشه چهارشنبه چون خونه مامانش نرفتم باهام حرف نمیزد

در این حد بچه ننه و مزخرفه.

دلم میخواد سرشو بگیرم محکم بکوبم تو دیوار

اینقد بکوبم تا هیچی ازش نمونه..

هم خودش رو هم مامانش رو.

خدا نگذره از مادرهایی که بچه هاشون رو این مدلی بزرگ میکنن.

هیچوقت حلالشون نمیکنم مادروپسر رو.

 

 

 

امیدوارم بخت دخترجان مثل مامانش نشه

آخه بابای منم همینطوره.

هیچوقت مارو نمیدید وقتی پای خانوادش وسطه.

اینم از شانس من،مثل مامانم تنهام.

 

 

خدایا خیلی ازت دلخورم.

چه جوری داری خدایی میکنی؟

به امام و پیامبرات یاد میدی عدالت و حق

بعد خودت انحامش نمیدی؟

اونجا بهت چیزی نمیگن؟

یه کم تجدید نظرکن لطفا

 

 

قصد فروش خونه رو داریم.

قرار شده یه خونه دو واحدی پیداکنیم

با همسایه دوست،همسایه بشیم دوباره.

همسایه دوست هم حامله س،نینیش هم دختر.

خیلی خوب میشه برای هردوتابچه.

 

 

 

 

از ال هم خبر ندارم.

از وقتی رفت شغل جدید و فرمودن آدمهاش باکلاسن

فاتحه دوستی رو خوندم.

البته خداروشکر

چون خودم قصد داشتم رفاقتمون رو به حداقل برسونم.

 

 

 

 

بامادرشوهر همچنان درگیریم.

مخصوصا بعد اومدن دخترجان شدت گرفته.

حتی اختلاف من با آقای شوهر چندین برابر شده

اونم سرچی؟سرمامانش 

متنفرم از هردوتاشون

اگه شوهرمامانی و مادرشوهر دو به هم زن دارید

هیچوقت هیچوقت بچه دار نشید.

وگرنه میشید مثل من،متنفر از شوهر و مادرشوهر.

 

 

 

 

دخترجان هم بزرگ شده.

از ۱۱ونیم ماهگی راه رفت.

الانم خیلی کلمات رو که میگم دست وپاشکسته تکرار میکنه.

جدیدا هم یاد گرفته میگه ما و پاهاشو نشون میده،یعنی ماساژ بدین.

یه عیب خیلی بزرگ داره که تنهایی بازی نمیکنه،خیلی خستم میکنه.

از زندگی،از خودم ازهمه چی خستم.

مادرشوهر مریض شد

اولش آزمایش خون داد گفتن کروناس.

ولی وقتی از بینیش آزمایش گرفتن 

جوابش منفی بود.

خوبیش این بود من دوهفته مادرشوهر رو ندیدم

البته اگه از تماس تصویریای هر روزشون بگذرم.

 

 

 

 

اون سری خواهرشوهر میگفت

به مامانم میگم برم فکم رو زاویه دار کنم

یه روز هم میشنویم که خواهرشوهر فکش شکسته!

آخه به کل فامیل گفتن دماغش شکسته😑

خواهرشوهرمیگه خودمم باورم شده دماغم شکسته.

یعنی این خانواده اینقد قشنگ دروغ میگن

که خودشونم باورشون میشه.

دلم میخواد پته همشونو بریزم رو آب،والا.

 

 

 

 

 

دخترجان هم بزرگ شده و بسیار شلوغ

کلی گیس و گیس کشی داریم باهم.

بعضی وقتا دلم میخواد بدم مادرشوهر چندساعتی نگهش داره

ولی دلم نمیاد.چون بهشون اعتماد ندارم

تاچشم منو دور ببینن همه چی میریزن تو حلق این بچه.

کاش یکی بود کمکم میکرد

 

 

 

 

مطالب بالایی برای چند روز پیش بود که فرصت نبود 

تمومش کنم و ارسال کنم.

 

 

 

دیروز ۳۱ تیرماه تولد دخترجان بود

یکسالش شد.

جشن گرفتیم خانواده شوهرجان و خانواده خودم.

فقط پدرشوهر و برادرشوهر کوچیکه نبودن.

خیلی خوب بود،خوش گذشت.

خواهرشوهر میخواد بینیش رو عمل کنه.

دیشب به اوشون گفتم منم میخوام عمل کنم.

دیگه هم نمیتونی بگی نه.

اونوقت میگم چرا خواهرت عمل بکنه من نه😈.

(شوخی بود،از عمل خوشم نمیاد)

خوب موقعی عمل میکنه،دردسر بیمارستان رفتن ندارم.

اوشون هم به مامانش گفته عمل بکنه کاری به کارتون ندارم.

ولی میدونم سر حرفش نمیمونه🤨.

 

 

 

 

از من بی اراده تر وجود نداره

الان چندماهی هست میخوام نوشابه خوردن رو ترک کنم

نتونستم،خیلی ناراحتم.

من باید این کار رو بکنم.

 

 

 

 

خواهرم میگه دفعه بعد حامله شدی

هیچی برات نمیخرم و هیچی نمیدم بخوری😁.

وقتی میریم خونمون،دخترجان نمیذاره خواهرم تکون بخوره

میگه بشین پیشم تا من بازی کنم.

هرکاری میکنن بغل منم نمیاد حتی.

آخه تو حاملگی خواهرم خیلی بهم میرسید انواع خوراکیا ومیوه ها.😁

 

 

 

 

دلم مهمونی و دورهمی میخواد 

تو شهرمون آمار پایین اومده.

ماهم با دخترجان میریم بیرون و کیف میکنیم دوتایی

بالاخره به آرزوم رسیدم😁.

 

 

 

 

واسه دخترجان آموزش زبان خریدم

فقط یه بدی داره اهل تلویزیون نگاه کردن نیست.

گفتن همون صوتی هم گوش بده براش مفیده.

ببینیم چه میشود

ازاینکه اینارو مینویسم حس خوبی ندارم.

حس تحقیر بهم دست میده

فکرمیکنم چقد پست وحقیرم که اجازه دادم این حرفهارو بزنن.

 

 

هفته پیش چهارشنبه،مادرشوهر بدون مشورت و سرخود

یه جشن خودمونی برای دندونی دخترجان گرفت.

منم ناراحتیمو بروز دادم جون دلم نمیخواست اون برای بچه من 

تصمیم بگیره و کاری انجام بده.

منظورم از بروز دادن ناراحت نشستنم بود واینکه گفتم که چی بشه!

طبق معمول نمیدونم چیا به اوشون(دیگه شوهرجان نیست)

گفت،که زنگ زد و هرچی دلش خواست بارم کرد.

(قبله رفتن اوشون گفت دوربینم رو هم ببرم و من نبردم،سعی کردم فراموش کنم که همچین حرفی زده)

 

وقتی زنگ زد اولین چیزی که گفت این بود:

دوربین رو نبردی؟همیشه منو خواروخفیف میکنی😐.

آخرین حرفی هم که زد این بود:

اونا مامان و بابامن،فهمیدی؟(سه بار تکرار کرد و قطع کرد)

 

 

 

از اوشون به شدت بدم میاد،از مامانش به شدت متنفرم.

از هفته پیش تا الان فقط نفرینشون میکنم.

میدونم نفرینم تف سربالاس،دوباره برمیگرده به زندگی خودم.

ولی به خدا گفتم،آدم با یه دوربین نبردن زنش خواروخفیف میشه؟خواروخفیف واقعی رو نشوتش بده.

یه کاری کنن مادروپسر رو ببینم که دارن زار میزنن،و نمیتونن ثابت کنن مقصرنیستن واین عذابشون بده.

 

 

به طلاق فکر میکنم ولی به خاطر خانوادم تحمل میکنم ولی با یه زندگی جدید.

همیشه نگران از دست دادن اوشون بودم،از لحاظه مرگ،ولی الان بودن یا نبودنش برام یکسانه.

دیگه از خودم به خاطر اوشون نمیگذرم.

راحت خریدمیکنم نکران بی پولیش نمیشم.

حتی میتونم هر روز هفته برم خونه مامانم ولی خونه مامانش نرم،ازقدیم گفتن آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب.اوشون که با دلیل و بی دلیل بامن دعوا داره اینم روش.

 

 

 

اوووف چه پست طولانی شد،خسته نباشم.

 

 

 

۱۲ روز مونده

از بس بیرون نرفتم،تنبل شدم

هر روز تصمیم میگیرم حداقل برم تو باغچه ساختمون بشینم

ودخترجان آفتاب بخوره،تنبلی نمیذاره.

یه ویروس نیم وجبی ببین باماها چه کرده.

 

 

 

بعد بوقی ماشین خریدیم

حالا آقا میخواد بفروشه

از یه طرف خوشحالم چون خونه مامانش نمیریم

ازیه طرف ناراحتم که دلم خوش بود هفته ای دو روز

خانوادمو میبینم و یه استراحتی میکنم.

خدایا این زندگیه من دارم؟

همه چیم وصله به خانوادش،خسته شدم دیگه.

 

 

 

 

بالاخره دختر جان ما در سن ۹ ماه و ۶ روز

دندون دار شد.

 

 

 

ال،عروس دار شد

بالاخره برادرش زن گرفت

کاش عروسشون هم مثل خود ال باشه😈

باهاش دیگه رابطه آنچنانی ندارم

خیلی راحت ترم.

 

 

 

امسال هم روزه نگرفتم

ولی هر روز پامشیم و برای شوهرجان سحری آماده میکنم

خیلی سخته روزه نگیری و اما باز پابشی.

بیخوابی اذیتم میکنه.

کاش زودتر تموم بشه.

 

 

 

فقط 3 هفته مونده😁

یعنی ۲۲ روز دیگه عیده.

کاش همزمان بشه با تموم شدن ویروس.

چند روزی بود تصمیم گرفته بودم

بیام بنویسم مثل گذشته.

که دیشب یه دوستی هم بهش اشاره کرد و منو مشتاق تر کرد.

 

 

 

 

دخترجان ۹ ماه و ۴ روزش شد.

خیلی شیرین تر و دوست داشتنی تر شده.

عکسای نوزادیشو نگاه میکنم

بهش میگم چرا اینقده زشت بودی آخه😁.

 

 

 

 

دیشب با شوهرجان دعوامون شد.

دعوا که نمیشه گفت،بحث کردیم.

چرا این مرد نمیخواد بفهمه که قرار نیست

من هروقت میرم خونه مامانم،خونه مامانش هم برم.

یعنی درک این موضوع اینقده سخته؟

مگه خودش اونقد که خونه مادرش میره،خونه مامان منم میره؟

خب من چه فرقی باهاش دارم.

یکی بیاد حالیش کنه لطفا.😁

 

 

 

 

کرونا تو شهرمون تک رقمی شده بود

ولی بعد این وام یک میلیونی

دوباره دورقمی شد.

خوشحال بودم بعد ۹ ماه بیرون میرم.

امافکر کنم دخترجان یکسالش شد بتونم برم.

 

 

 

 

هنوز ماه رمضان شروع نشده

روزشماری من شروع شده.

فقط این سری به جای روزشماری،هفته شماری میکنم

احساس میکنم اینجوری زودتر میگذره😁.