دفتر خاطرات من

خوب،بد،زشت

دفتر خاطرات من

خوب،بد،زشت

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

از وقتی یادم میاد دردسری برای خانوادم نداشتم.

آروم و حرف گوش کن بودم.

سعی میکردم کارهام رو خودم انجام بدم که دیگران به زحمت نیفتن.

موقع اسباب کشی هم همه کارها رو خودم انجام دادم.

موقعی که دخترجان اومد،بعد ۱۰ روز اومدم خونه خودمون

من بودم و دخترجان،فقط همون دو روز تو هفته میرفتم خونشون

که باعث دردسر نباشم.

وهمچنان هم خودمم و دخترجان.

این چند روز دخترجان بدقلق شده بود.

خانوادمم میدونستن چقد اذیت میکنه.

اما هیچکدوم حاضر نشدن حتی شده نیم ساعت

بیان پیشم.

دیروز دخترجان از ساعت ۸ صبح تا ۱۰ شب بیدار بود 

بدنم به قدری کوفته س انگار زیر مشت و لگد لهم کردن.

چقد منتظر بودم این دو روز، که خانوادم رو پشت در ببینم.

 

بعد این دیگه هیچوقت انتظاری ازشون نخواهم داشت.

بعد این روزهای دوشنبه و چهارشنبه از صبح نمیرم خونشون

وقت نهار میرم که بیشتر اذیت نشن.

روزگار همیشه اینطور نمیمونه،این روزها هم تموم میشه.