دفتر خاطرات من

خوب،بد،زشت

دفتر خاطرات من

خوب،بد،زشت

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

امروز ۲۰شهریور سالگرد ازدواجمونه.۶سال تمام.

اما دیگه برام مهم نیست.

مردی که هنوزم حرف مادرش به سلامتی دخترش ارجحیت داره به درد نمیخوره.

 

روضه های مزخرف مامانش از یکشنبه شروع شده.

من میرفتم ولی بدون فسقلی.

تا اینکه سه شنبه مامانه...به شوهر زنگ میزنه

که به زنت بگو بچشو بیاره تا مردم ببینن

که یه وقت فکر نکنن عقب موندس که نمیاره.

به شوهر گفتم این بچه کولیک داره

خونتون سرده,در بازه رعایت نمیکنن بدتر میشه

بهش برخورد و بامن دعوا کرد

منم بردمش.

وقتی برگردوندمش بعد یه ربع طفلی 

از شدت درد چنان گریه میکرد که بچم اشک چشاش دراومد.

نمیبخشمشون نه شوهر رو نه اون مامانه...رو

ازخداخواستم اشک مامانش و خودش رو ببینم.

 

حق دارم ازشون متنفر باشم؟

زمان چقد زود میگذره

تاچشم به هم بزنم میبینم فسقلی بزرگ شده و میره مدرسه.

فعلا هیچ حس مادرانه ای نسبت بهش ندارم.

فقط حس مسئولیتی که دارم باعث میشه بهش برسم.

بعضی وقتا رفتارای بدی دارم باهاش

میترسم یه روزی مثل بعضی از مامانا یه بلایی سر فسقلی بیارم.

نمیدونم اونایی که مادرشدن هم مثل من بودن یانه!!!

 

 

 

 

بابام گفته نمیخوام با فسقلی دوست بشم

چون وقتی میرم اونجا خیلی اذیت میشم(بابام یکماه میره دیارمون مراقب مامانش باشه)

و یاد دوران جنگ میفتم(اون موقع هم نبود بزرگ شدن مارو ببینه)

وقتی این حرف بابام یادم میفته اشکم درمیاد.

به خدامیگم انصاف نیست با بابام اینکار رو میکنی

امیدوارم به زودی این رفتن های بابام تموم بشه.

 

 

 

 

شهرما مثلا مذهبیه و شوروشعور حسینی داره

ولی به نظرمن شعور حسینی ندارن

به خاطر دسته عزاداری گل های دور میدون رو کندن

وخیلی چیزهارو بریدن که جاباز بشه

حالا بعداین عزاداری ها باید دوباره هزینه کنن و درستشون کنن

واین میشه اسرف!!!

حتما هم معتقدن امام حسین راضیه.

 

 

 

 

 

یه کمی غیبت:

این مادرشوهر ما,حرفایی میزنه,کارهایی میکنه

که دلم میخواد جوابش رو بدم ولی نمیتونم!

کاش یه مدت طولانی میرفت تهران خونه برادرشوهر

امروز هم روضه هاش شروع میشه و نرفتم.

متنفرم از روضه هاش,از خودش!!!

درحالیکه نینی رو،رو پام تکون میدم تا بخوابه مینویسم.

اول از روز دنیا اومدن نینی مینویسم.

 

از 28 تیر درد داشتم،هرچی شوهرجان میگفت بریم بیمارستان

قبول نمیکردم،فکر میکردم اینم مثل دوتا سقطامه و تو خونه تمومش میکنم.

تا اینکه دوشنبه 31 تیر وقت دکترم بود.

رفتم ولی بازهم منو معاینه نکرد.

زنگ زدم به مامای همراهم و رفتم پیشش.

گفت بیا خودم معاینه ت کنم.

وقتی معاینه کرد گفت وقت زایمانته و بدو بریم بیمارستان

ماهم رفتیم و بعد دوساعت و خرده ای درد کشیدن

خانم خانوما ساعت 10:40دقیقه شب 31 تیر دنیا اومد.

 

 

10 روز موندم خونه مامانم،و مادرشوهر و خواهرشوهر

هر روز 4الی 5 ساعتی میومدن و رو مخ من رژه میرفتن

و اصلا عین خیالشون نبود نیلوفر درد داره و باید استراحت کنه.

خانوادم هم حسابی اذیت شدن.

بعد 10 روز هم اومدم خونه خودم و مادرشدنم به صورت رسمی آغاز شد.

سخت نبود تنهایی،از پسش براومدم خداروشکر.

 

 

 

نینی مون زردی هم داشت که 24 ساعت تو دستگاهی که

اجاره کرده بودیم گذاشتیم و زردیش پائین اومد.

الانم که کولیک داره و همش دلپیچه داره

دل آدم کباب میشه براشون

خوبه چیزی یادشون نمیمونه.

 

 

هیکلم از چیزی که فکر میکردم هم سریعتر به حالت اولش برگشت.

قبله بارداری 68 کیلو بودم و الان 65 کیلوام.

و من موندم و غرغرای شوهر.

میگه شیرخودتو نده و شیرخشک بده

تا یه کم قیافه ت شبیه ادما بشه😆.