دفتر خاطرات من

خوب،بد،زشت

دفتر خاطرات من

خوب،بد،زشت

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

ازاینکه اینارو مینویسم حس خوبی ندارم.

حس تحقیر بهم دست میده

فکرمیکنم چقد پست وحقیرم که اجازه دادم این حرفهارو بزنن.

 

 

هفته پیش چهارشنبه،مادرشوهر بدون مشورت و سرخود

یه جشن خودمونی برای دندونی دخترجان گرفت.

منم ناراحتیمو بروز دادم جون دلم نمیخواست اون برای بچه من 

تصمیم بگیره و کاری انجام بده.

منظورم از بروز دادن ناراحت نشستنم بود واینکه گفتم که چی بشه!

طبق معمول نمیدونم چیا به اوشون(دیگه شوهرجان نیست)

گفت،که زنگ زد و هرچی دلش خواست بارم کرد.

(قبله رفتن اوشون گفت دوربینم رو هم ببرم و من نبردم،سعی کردم فراموش کنم که همچین حرفی زده)

 

وقتی زنگ زد اولین چیزی که گفت این بود:

دوربین رو نبردی؟همیشه منو خواروخفیف میکنی😐.

آخرین حرفی هم که زد این بود:

اونا مامان و بابامن،فهمیدی؟(سه بار تکرار کرد و قطع کرد)

 

 

 

از اوشون به شدت بدم میاد،از مامانش به شدت متنفرم.

از هفته پیش تا الان فقط نفرینشون میکنم.

میدونم نفرینم تف سربالاس،دوباره برمیگرده به زندگی خودم.

ولی به خدا گفتم،آدم با یه دوربین نبردن زنش خواروخفیف میشه؟خواروخفیف واقعی رو نشوتش بده.

یه کاری کنن مادروپسر رو ببینم که دارن زار میزنن،و نمیتونن ثابت کنن مقصرنیستن واین عذابشون بده.

 

 

به طلاق فکر میکنم ولی به خاطر خانوادم تحمل میکنم ولی با یه زندگی جدید.

همیشه نگران از دست دادن اوشون بودم،از لحاظه مرگ،ولی الان بودن یا نبودنش برام یکسانه.

دیگه از خودم به خاطر اوشون نمیگذرم.

راحت خریدمیکنم نکران بی پولیش نمیشم.

حتی میتونم هر روز هفته برم خونه مامانم ولی خونه مامانش نرم،ازقدیم گفتن آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب.اوشون که با دلیل و بی دلیل بامن دعوا داره اینم روش.

 

 

 

اوووف چه پست طولانی شد،خسته نباشم.

 

 

 

۱۲ روز مونده

از بس بیرون نرفتم،تنبل شدم

هر روز تصمیم میگیرم حداقل برم تو باغچه ساختمون بشینم

ودخترجان آفتاب بخوره،تنبلی نمیذاره.

یه ویروس نیم وجبی ببین باماها چه کرده.

 

 

 

بعد بوقی ماشین خریدیم

حالا آقا میخواد بفروشه

از یه طرف خوشحالم چون خونه مامانش نمیریم

ازیه طرف ناراحتم که دلم خوش بود هفته ای دو روز

خانوادمو میبینم و یه استراحتی میکنم.

خدایا این زندگیه من دارم؟

همه چیم وصله به خانوادش،خسته شدم دیگه.

 

 

 

 

بالاخره دختر جان ما در سن ۹ ماه و ۶ روز

دندون دار شد.

 

 

 

ال،عروس دار شد

بالاخره برادرش زن گرفت

کاش عروسشون هم مثل خود ال باشه😈

باهاش دیگه رابطه آنچنانی ندارم

خیلی راحت ترم.

 

 

 

امسال هم روزه نگرفتم

ولی هر روز پامشیم و برای شوهرجان سحری آماده میکنم

خیلی سخته روزه نگیری و اما باز پابشی.

بیخوابی اذیتم میکنه.

کاش زودتر تموم بشه.

 

 

 

فقط 3 هفته مونده😁

یعنی ۲۲ روز دیگه عیده.

کاش همزمان بشه با تموم شدن ویروس.

چند روزی بود تصمیم گرفته بودم

بیام بنویسم مثل گذشته.

که دیشب یه دوستی هم بهش اشاره کرد و منو مشتاق تر کرد.

 

 

 

 

دخترجان ۹ ماه و ۴ روزش شد.

خیلی شیرین تر و دوست داشتنی تر شده.

عکسای نوزادیشو نگاه میکنم

بهش میگم چرا اینقده زشت بودی آخه😁.

 

 

 

 

دیشب با شوهرجان دعوامون شد.

دعوا که نمیشه گفت،بحث کردیم.

چرا این مرد نمیخواد بفهمه که قرار نیست

من هروقت میرم خونه مامانم،خونه مامانش هم برم.

یعنی درک این موضوع اینقده سخته؟

مگه خودش اونقد که خونه مادرش میره،خونه مامان منم میره؟

خب من چه فرقی باهاش دارم.

یکی بیاد حالیش کنه لطفا.😁

 

 

 

 

کرونا تو شهرمون تک رقمی شده بود

ولی بعد این وام یک میلیونی

دوباره دورقمی شد.

خوشحال بودم بعد ۹ ماه بیرون میرم.

امافکر کنم دخترجان یکسالش شد بتونم برم.

 

 

 

 

هنوز ماه رمضان شروع نشده

روزشماری من شروع شده.

فقط این سری به جای روزشماری،هفته شماری میکنم

احساس میکنم اینجوری زودتر میگذره😁.