زلزله که شد
رفتم سمت اتاق بدون دخترجان
یهو دیدم شوهرجان بغلش کرده
بعد اون روز،هرچی به غروب نزدیکتر میشیم
حالم بدتر میشه
یه حس اضطراب همراه با یه غم بزرگ میاد سراغم
چطور تونستم یه بچه ی بی دفاع رو ول کنم؟
هروقت بغلش میکنم گریه م میگیره
بزرگ شد چی بگم بهش؟
میتونم ادعای محبت مادرانه داشته باشم؟
حالم اصلا خوب نیست.