زمان چقد زود میگذره
تاچشم به هم بزنم میبینم فسقلی بزرگ شده و میره مدرسه.
فعلا هیچ حس مادرانه ای نسبت بهش ندارم.
فقط حس مسئولیتی که دارم باعث میشه بهش برسم.
بعضی وقتا رفتارای بدی دارم باهاش
میترسم یه روزی مثل بعضی از مامانا یه بلایی سر فسقلی بیارم.
نمیدونم اونایی که مادرشدن هم مثل من بودن یانه!!!
بابام گفته نمیخوام با فسقلی دوست بشم
چون وقتی میرم اونجا خیلی اذیت میشم(بابام یکماه میره دیارمون مراقب مامانش باشه)
و یاد دوران جنگ میفتم(اون موقع هم نبود بزرگ شدن مارو ببینه)
وقتی این حرف بابام یادم میفته اشکم درمیاد.
به خدامیگم انصاف نیست با بابام اینکار رو میکنی
امیدوارم به زودی این رفتن های بابام تموم بشه.
شهرما مثلا مذهبیه و شوروشعور حسینی داره
ولی به نظرمن شعور حسینی ندارن
به خاطر دسته عزاداری گل های دور میدون رو کندن
وخیلی چیزهارو بریدن که جاباز بشه
حالا بعداین عزاداری ها باید دوباره هزینه کنن و درستشون کنن
واین میشه اسرف!!!
حتما هم معتقدن امام حسین راضیه.
یه کمی غیبت:
این مادرشوهر ما,حرفایی میزنه,کارهایی میکنه
که دلم میخواد جوابش رو بدم ولی نمیتونم!
کاش یه مدت طولانی میرفت تهران خونه برادرشوهر
امروز هم روضه هاش شروع میشه و نرفتم.
متنفرم از روضه هاش,از خودش!!!
خدا ایشالا پدرتو برای تو و دختر گلت حفظ کنه الهی آمین