ازاینکه اینارو مینویسم حس خوبی ندارم.
حس تحقیر بهم دست میده
فکرمیکنم چقد پست وحقیرم که اجازه دادم این حرفهارو بزنن.
هفته پیش چهارشنبه،مادرشوهر بدون مشورت و سرخود
یه جشن خودمونی برای دندونی دخترجان گرفت.
منم ناراحتیمو بروز دادم جون دلم نمیخواست اون برای بچه من
تصمیم بگیره و کاری انجام بده.
منظورم از بروز دادن ناراحت نشستنم بود واینکه گفتم که چی بشه!
طبق معمول نمیدونم چیا به اوشون(دیگه شوهرجان نیست)
گفت،که زنگ زد و هرچی دلش خواست بارم کرد.
(قبله رفتن اوشون گفت دوربینم رو هم ببرم و من نبردم،سعی کردم فراموش کنم که همچین حرفی زده)
وقتی زنگ زد اولین چیزی که گفت این بود:
دوربین رو نبردی؟همیشه منو خواروخفیف میکنی😐.
آخرین حرفی هم که زد این بود:
اونا مامان و بابامن،فهمیدی؟(سه بار تکرار کرد و قطع کرد)
از اوشون به شدت بدم میاد،از مامانش به شدت متنفرم.
از هفته پیش تا الان فقط نفرینشون میکنم.
میدونم نفرینم تف سربالاس،دوباره برمیگرده به زندگی خودم.
ولی به خدا گفتم،آدم با یه دوربین نبردن زنش خواروخفیف میشه؟خواروخفیف واقعی رو نشوتش بده.
یه کاری کنن مادروپسر رو ببینم که دارن زار میزنن،و نمیتونن ثابت کنن مقصرنیستن واین عذابشون بده.
به طلاق فکر میکنم ولی به خاطر خانوادم تحمل میکنم ولی با یه زندگی جدید.
همیشه نگران از دست دادن اوشون بودم،از لحاظه مرگ،ولی الان بودن یا نبودنش برام یکسانه.
دیگه از خودم به خاطر اوشون نمیگذرم.
راحت خریدمیکنم نکران بی پولیش نمیشم.
حتی میتونم هر روز هفته برم خونه مامانم ولی خونه مامانش نرم،ازقدیم گفتن آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب.اوشون که با دلیل و بی دلیل بامن دعوا داره اینم روش.
اوووف چه پست طولانی شد،خسته نباشم.
۱۲ روز مونده