دفتر خاطرات من

خوب،بد،زشت

دفتر خاطرات من

خوب،بد،زشت

چقد لذتبخشه شاهد کامل شدن یه انسان میشم.

روز به روز دخترجان رفتاراش تغییر میکنه

توانایی های جدید بهش اضافه میشه

کلی ذوق میکنم.

 

 

 

 

 

مادرشوهرهم سوزنش تو ۶ ماهگی خواهرشوهر گیر کرده

تو ۶ماهگی حرف زده😐

تو ۶ماهگی از پوشک گرفته😐

تو ۶ماهگی دندون درآورده(که این غیرممکن نیست)

تمام حرفش هم اینه اگه به خواهرشوهر بره...

 

 

 

 

 

تو اطرافیانم مردی مثل شوهرجان ندیدم

که این اندازه اهل ریسک کردن باشه.

همیشه باید نگران کارهاش باشم.

منم یه آدم به شدت محتاط و آرومم

وقتی مجرد بودم زندگیم یه خط صاف بود

ولی الان همش خط خطیه.

 

 

 

 

 

۵ ماه و ۲۶ روز شد که من بیرون نرفتم.

باورم نمیشه،چی جوری این همه مدت طاقت آوردم!

ان شاالله بعد واکسن ۶ماهگی فرنی میدم

و میسپرم دست مامانم و میرم ول گردی😁

هوا هم خوب شد مادر و دختری میریم.

فعلا شهر ما به شدت سرده.

 

من متحول شدم

یه مدتی هست سعی میکنم با مادرشوهر خوب باشم

یه روز عصر دعوتشون کردم خونه

وقتی میرم یه کم بیشتر میمونم

باهاش حرف میزنم،نگاهش میکنم.

امیدوارم گند نزنه به این تحول من.

 

 

 

 

مردها عجب موجودات پررویی هستن

شوهرجان آنفلونزا گرفت

منم دو روز بعدش گرفتم

منو دعوا میکنه که چرا گرفتی؟چرا مواظب نبودی؟

یکی نیست بگه اگه تو مریض نمیشدی که من مریض نمیشدم

خودت مقصر بودی نه من.

 

 

 

 

زن عموم به عروسش گفته بچه داربشید

از حاملگی تا دو سالگی بچه هزینه ها با ما!!

عروس هم گفته اگه بیاریم خودتون باید بزرگ کنید.

یه سری هم که گفته بودن برامون خونه بخرید تا بچه بیاریم.

ای خداااا😁

بلد نبودیم شرط و شروط هم بذاریم.

 

 

 

 

 

تو نینی پلاس عضو گروهم

یکی نوشته بود میریم خونه مادرشوهرم

بچه رو اصلا نمیدم بغلش!

اصلا همچین آدمهایی رو نمیتونم درک کنم.

مگه قراره بخوره بچه تو که نمیدی.

اونم دل داره دیگه.

فردا عروست هم همین کار رو میکنه باهات حالت جا میاد.

 

 

 

 

 

اینو یادم رفت بگم

از وقتی دخترجان مریض شد

آدم شدم و فهمیدم چقد دوستش دارم و چقد ناشکر بودم.

کلی غلط کردم به خدا گفتم😁

الانم کلی صبور شدم و اذیت هاش رو راحت کنار میام.

زلزله که شد

رفتم سمت اتاق بدون دخترجان

یهو دیدم شوهرجان بغلش کرده

بعد اون روز،هرچی به غروب نزدیکتر میشیم

حالم بدتر میشه

یه حس اضطراب همراه با یه غم بزرگ میاد سراغم

چطور تونستم یه بچه ی بی دفاع رو ول کنم؟

هروقت بغلش میکنم گریه م میگیره

بزرگ شد چی بگم بهش؟

میتونم ادعای محبت مادرانه داشته باشم؟

حالم اصلا خوب نیست.

با اعمال شاقه دارم مینویسم

آخه یه دختر معتاد دارم

که ازساعت ۶تا ۱۱ شب مشغوله شیرخوردن

درحالت درازکشیده میباشد.

تا تکون میخورم گریه میکنه.

 

 

 

خواهرشوهر هم اومد و ۳روز موند 

مابقی روزارو هم خونه اینو اون میموند

مادرشوهر هم چندتا لباس برای من و دخترجان آورد

که همشون خوشگل بودن.

 

 

 

تنبل شدم برای نوشتن تو وبلاگ

برای اینکه ازبقیه عقب نمونم😁

کانال زدم منم

اونجا راحت تره نوشتن.

 

 

 

بالاخره به آرزوم رسیدم

یه دوربین خریدم،البته خرید

به مناسبت دنیا اومدن دخترجان

تو فامیلاشون رسمه طلا میخرن

ولی خب من طلادوست نداشتم،عقل ندارم 😁

 وقتی ازدواج کردم کسی باورش نمیشد

بتونم یه زندگی رو اداره کنم

حالا هم که نینی دارم کسی باورش نمیشه

اصولا کسی منو جدی نمیگیره😁

 

 

 

 

مادرشوهر قراره بره کربلا,خوشحال بودم نمیبینمش

امروز شوهرجان گفت 

خواهرشوهر قراره بیاد بمونه اینجا

تمام خوشحالیم دود شد رفت.

خدایا نیاد,من حوصله خودمم ندارم

خودت بهتر از هرکسی میدونی.

 

 

 

 

یه توصیه به اونا که میخوان خونه بخرن

هیچوقتتتتتتت طبقه اول نخرید

یا طبقه اخر یا یکی مونده به اخر بخرید.

 

 

 

 

باورم نمیشه الان ١۰ هفته س من بیرون نرفتم.

چه روزای مزخرفی هستن این روزها

میشمرم که تموم بشه زودتر ولی نمیشه.

دلم برای روزهایی که دخترجان نبود تنگ شده

اینقد ناشکری میکنم اخرش خدا هدیه شو پس میکیره.

 

 

 

یه کتاب میخوندم به اسم مادر از پرل باک

کتاب قشنگی بود.

 

 

امروز ۲۰شهریور سالگرد ازدواجمونه.۶سال تمام.

اما دیگه برام مهم نیست.

مردی که هنوزم حرف مادرش به سلامتی دخترش ارجحیت داره به درد نمیخوره.

 

روضه های مزخرف مامانش از یکشنبه شروع شده.

من میرفتم ولی بدون فسقلی.

تا اینکه سه شنبه مامانه...به شوهر زنگ میزنه

که به زنت بگو بچشو بیاره تا مردم ببینن

که یه وقت فکر نکنن عقب موندس که نمیاره.

به شوهر گفتم این بچه کولیک داره

خونتون سرده,در بازه رعایت نمیکنن بدتر میشه

بهش برخورد و بامن دعوا کرد

منم بردمش.

وقتی برگردوندمش بعد یه ربع طفلی 

از شدت درد چنان گریه میکرد که بچم اشک چشاش دراومد.

نمیبخشمشون نه شوهر رو نه اون مامانه...رو

ازخداخواستم اشک مامانش و خودش رو ببینم.

 

حق دارم ازشون متنفر باشم؟

زمان چقد زود میگذره

تاچشم به هم بزنم میبینم فسقلی بزرگ شده و میره مدرسه.

فعلا هیچ حس مادرانه ای نسبت بهش ندارم.

فقط حس مسئولیتی که دارم باعث میشه بهش برسم.

بعضی وقتا رفتارای بدی دارم باهاش

میترسم یه روزی مثل بعضی از مامانا یه بلایی سر فسقلی بیارم.

نمیدونم اونایی که مادرشدن هم مثل من بودن یانه!!!

 

 

 

 

بابام گفته نمیخوام با فسقلی دوست بشم

چون وقتی میرم اونجا خیلی اذیت میشم(بابام یکماه میره دیارمون مراقب مامانش باشه)

و یاد دوران جنگ میفتم(اون موقع هم نبود بزرگ شدن مارو ببینه)

وقتی این حرف بابام یادم میفته اشکم درمیاد.

به خدامیگم انصاف نیست با بابام اینکار رو میکنی

امیدوارم به زودی این رفتن های بابام تموم بشه.

 

 

 

 

شهرما مثلا مذهبیه و شوروشعور حسینی داره

ولی به نظرمن شعور حسینی ندارن

به خاطر دسته عزاداری گل های دور میدون رو کندن

وخیلی چیزهارو بریدن که جاباز بشه

حالا بعداین عزاداری ها باید دوباره هزینه کنن و درستشون کنن

واین میشه اسرف!!!

حتما هم معتقدن امام حسین راضیه.

 

 

 

 

 

یه کمی غیبت:

این مادرشوهر ما,حرفایی میزنه,کارهایی میکنه

که دلم میخواد جوابش رو بدم ولی نمیتونم!

کاش یه مدت طولانی میرفت تهران خونه برادرشوهر

امروز هم روضه هاش شروع میشه و نرفتم.

متنفرم از روضه هاش,از خودش!!!

درحالیکه نینی رو،رو پام تکون میدم تا بخوابه مینویسم.

اول از روز دنیا اومدن نینی مینویسم.

 

از 28 تیر درد داشتم،هرچی شوهرجان میگفت بریم بیمارستان

قبول نمیکردم،فکر میکردم اینم مثل دوتا سقطامه و تو خونه تمومش میکنم.

تا اینکه دوشنبه 31 تیر وقت دکترم بود.

رفتم ولی بازهم منو معاینه نکرد.

زنگ زدم به مامای همراهم و رفتم پیشش.

گفت بیا خودم معاینه ت کنم.

وقتی معاینه کرد گفت وقت زایمانته و بدو بریم بیمارستان

ماهم رفتیم و بعد دوساعت و خرده ای درد کشیدن

خانم خانوما ساعت 10:40دقیقه شب 31 تیر دنیا اومد.

 

 

10 روز موندم خونه مامانم،و مادرشوهر و خواهرشوهر

هر روز 4الی 5 ساعتی میومدن و رو مخ من رژه میرفتن

و اصلا عین خیالشون نبود نیلوفر درد داره و باید استراحت کنه.

خانوادم هم حسابی اذیت شدن.

بعد 10 روز هم اومدم خونه خودم و مادرشدنم به صورت رسمی آغاز شد.

سخت نبود تنهایی،از پسش براومدم خداروشکر.

 

 

 

نینی مون زردی هم داشت که 24 ساعت تو دستگاهی که

اجاره کرده بودیم گذاشتیم و زردیش پائین اومد.

الانم که کولیک داره و همش دلپیچه داره

دل آدم کباب میشه براشون

خوبه چیزی یادشون نمیمونه.

 

 

هیکلم از چیزی که فکر میکردم هم سریعتر به حالت اولش برگشت.

قبله بارداری 68 کیلو بودم و الان 65 کیلوام.

و من موندم و غرغرای شوهر.

میگه شیرخودتو نده و شیرخشک بده

تا یه کم قیافه ت شبیه ادما بشه😆.

 

 

 

 

تبلتم درست نشد.

مشکل از تاچش هست که فعلا نمیخریم.

بدون تبلتم لنگ موندم.

به شوهرجان میگم پول اومد دستمون یه لپ تاب بخریم.

خوبیه لپ تاب اینه به این زودی ها خراب نمیشه.






مادرشوهر ال دو روز پیش فوت شد.

ال شانس اورد این سری رفت دیدنش

مادرشوهرش اینقد غصه خورد که آخرش مرد.

خیلی دلم براش سوخت.






مردم ما اعتراض کردن هم بلدنیستن.

خواستن به وضعیت جدید رفت وآمد اتوبوس ها اعتراض کنن

سوار اتوبوس ها میشن و کرایه نمیدن!!!

درحالی که ربطی به راننده ها نداره

خب اگه اعتراض داری  کلا سوار نشو

به خاطر 500 تومن کرایه اون دنیا مدیون نشو.





منم که همچنان حاملم با چاشنی درد.

دیگه چیزی به آخرش نمونده.

الان هفته 35 هستم






این قسمت:مادرشوهرمهربان:

مادرشوهر:نیلوفر میخواد بره بیمارستان بهمن(خصوصی)

شوهرجانم:نه میخواد بره ارتش(دولتیه)

مادرشوهر:تو مجبورش کردی؟

شوهرجان:نه خودش خواسته بره اونجا.

مادرشوهر:مجبورش نکنی،بذار هربیمارستانی دوست داره بره که بعدها یادش بیفته ناراحت نشه.


(خوشم نیومد😆مامانم میگه خوب بود اگه به پسرش میگفت هزینه اضافی نکن و بیمارستان دولتی ببرش؟؟؟)

چرا اطرافیانم به من ایمان نمیارن آخه؟😁

چقد باید از خودم معجزه رو کنم که ایمان بیارن؟

قبله اینکه این خونه رو بخریم،به شوهرجان میگفتم از ساختش مطمئنی؟

میگفت آره خیلی خوب ساخته شده،ولی دل من اروم نکرفت.

از سال ۹۴ با این فکر که الانه این خونه خراب بشه سر کردم

با اینکه همسایه ها میگفتن ما شاهد ساخت اینجا بودیم و فیلم داریم ازش.

خیلی از شب ها ایت الکرسی خوندم و به خدا گفتم:

خودت شاهدی تمام اهالی این ساختمان با سختی خونه خریدن،بلایی سراین خونه نیاد..


همین چند روز پیش شوهرجان تصمیم گرفت کاشیای بیریخت پارکینگ رو عوض کنیم

به همسایه ها گفتیم همه موافق بودن الا یکی،با کلی دعوا و جدل راضی شد

جمعه اومدن کندن و دیدیم به به،لوله ای که به فاظلاب شهری وصل بوده

خوب جانیفتاده و آب پرشده و میداده به زیر کاشی ها

بعدهم که نشست کرده،کاملا اون قسمت فرو رفته

اگه همینجوری میموند کل ساختمان میریخت.


همسایه ها به شوهرجان گفتن فقط داریم دعات میکنیم که اینکار رو انجام دادی.

به شوهرجان میگم دیدی حس ششم من باز درست کار کرد!

اوشون هم فرمودن پس چرا حس ششمت برای پولدارشدن من کار نمیکنه؟😁

(امیدوارم تا وقتی فروش بره خونمون به آرامش برسم تو این خونه)





زن خوب:گوجه سبز خریدم

مرد بد:بازم گوجه سبز خریدی که

زن خوب: اصلا حواست به ویار من نیست ها

مرد بد:آخه تو خودت گوجه سبز دوست داری!!!





بالاخره یه پست طولانی نوشتم.